۱۳۹۰/۰۷/۰۹

این جا آدم نم می کشد

دوستم یک سالی است رفته ، نه جای بدی البته ، جایی که شاید خیلی آرزویش را دارند ؛ ینگه دنیا ، تنهاست ، با تنهاییش سر و کله می زند ، کسی او را بشناسد نگرانش نمی شود ، می داند که از پسش بر می آید.

وبلاگی دارد این دوست ، که بعد از رفتن کمتر فرصت می کند چیزی در آن بنویسد ، ولی همان تک و توک نوشته هایش را که می خوانی ، پر است از احساس ، حالا یا شادی ، یا غم ، یا دلتنگی ، چه فرق می کند ، به هر حال باز هم احساس است.

اما اینجا من ، روز به روز احساساتم بیشتر می خشکد ، بی تفاوت تر می شوم ، سخت تر خوشحال و سخت تر غمگین می شوم ، چون محکوم به اعدامی شده ام ، که هیچ چیز حالت صورت یخ زده اش را تغییر نمی دهد.

برای هیچ چیز نمی جنگم ، زود کنار می کشم بی آن که حتی غروری مانده باشد که مرا به جلو هل دهد ، یا مشتم گره کند یا سپیدی چشمانم سرخ شود و نگاهم کسی را بترساند!

ظاهرا بیرون که بروی ، گرچه دلت لک می زند ، تنگ می شود ، پر می کشد و آرام و قرار ندارد ، برای همه ی چیزهایی که این جا هست و آن جا نیست ، و هیچ وقت آن چیزهایی که آن جا هست و این جا نیست جایشان را نمی گیرد ، ولی ! حداقل دلی برایت می ماند که تنگ بشود ، دلی برایت می ماند که لک بزند ، دلی می ماند که سوار رویا بشود و پر بکشد.

این جا آدم نم می کشد . . .

۳ نظر:

مادیان وحشی گفت...

آدم هی می بیند ، حس می کند، غصه می خورد، فایده ندارد... تصمیم می گیرد دیگر نبیند، حس نکند ، غصه نخورد، تا این زندگی لعنتی بگذرد و تمام شود...

سراب ساز سودا ستیز گفت...

آن دوستی که بود و حالا جای دیگر است، اگر همینجا مانده بود هم احساساتش چندان نمی خشکید. ما بیش از ظرفیتمان از محیط تاثیر می گیرم. دست خودمان نیست. محیط بر تمام زندگی ما در هر لحظه فرو می رود!

امیر گفت...

سلام
همین الان که دارم این نظر رو میذارم شاید یه ساعته که از مسافرت برگشته م. جات خالی یه چند روزی رفته بودم کالیفرنیا. یه عالمه ایرانی هم دیدم طبیعتا. وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که انلاین شدم و بعد از خوندن وبلاگ دیالوگ اومدم اینجا. یه دفعه سورپرایز شدم. خیلی.
من همه ش فکر میکنم/میکردم که اون کسی که داره احساساتش میخشکه منم. شاید توی تمام این مدتی که اینجا بودم هیچ حسی به اندازه این که دارم یکی دیگه میشم و دیگه اون حالت های ایران رو ندارم ازارم نمیداد. و حالا اون چیزی نه داره ازار دهنده میشه اینه که میبنم بچه های اون ور، رفقا که شامل خود شما هم میشه دارید روز به روز حالت های ناشاد تری رو تجربه میکنید. وقتی نوشته های بردیا رو توی وبلاگش در مورد تنهایی ۵ شنبه شبا میخونم با خودم میگم این که بردیاست با اون همه دوست و رفیق پس وای به حال بقیه.
به هر حال رفیق اولا که دمت گرم که به یاد من بودی. ثانیا تو رو خدا عوض نشید. این همون چیزیه که اینا میخوان.