۱۳۸۹/۰۷/۰۵

ترس بال ها را می بندد و بردگی را دوام می بخشد !

می ترسم از بیدار شدن ،
خجالت می کشم به کسانی که از من چون الاغی سواری می گیرند اعتراض کنم ،
درد می کشم ولی ترس از تغییر در سکون حبسم می کند،
با نگاهی احمقانه نشسته ام و امید به آینده ای دارم که کاری برای ساختنش نمی کنم.
این روز ها هم مثل برق می گذرند و شور و جوانیم می پوسد.
به جای شادابی ، دلی مرده و هراسناک دارم که هیچ چیزش به سنم نمی آید و باطنش هیچ شباهتی به لبخندی که سال هاست بر روی صورتم ماسیده ، ندارد.
ولی باز کاری نمی کنم.
مانند پرنده ای در قفسم که پرواز را باور ندارد ، و در باز ِ قفس هم برایش به معنای رهایی نیست.

۴ نظر:

مهربون گفت...

منم همین حس رو دارم دقیقا !!!!!!یعنی خیلی بد که آدم امید واهی داشته باشه بدون هیچ حرکتی !

حسام گفت...

سلام شهاب عزیز:
روزی پادشاهی ، حکیمی را گفت ، جمله ای بگو تا در غم شادمانمان کند و در شادی ، غمگین،
حکیم گفت : " این نیز بگذرد. "

ممنون که بهم سر می زنی.

elham* گفت...

من این حسو ندارم یه حس بد دیگه ای دارم.،

خوشه چین گفت...

ترس واقعا بدجوری بال ها رو میبنده. توی این چند وقت اخیر خیلی چیزا در این مورد فهمیدم.