می ترسم از بیدار شدن ،
خجالت می کشم به کسانی که از من چون الاغی سواری می گیرند اعتراض کنم ،
درد می کشم ولی ترس از تغییر در سکون حبسم می کند،
با نگاهی احمقانه نشسته ام و امید به آینده ای دارم که کاری برای ساختنش نمی کنم.
این روز ها هم مثل برق می گذرند و شور و جوانیم می پوسد.
به جای شادابی ، دلی مرده و هراسناک دارم که هیچ چیزش به سنم نمی آید و باطنش هیچ شباهتی به لبخندی که سال هاست بر روی صورتم ماسیده ، ندارد.
ولی باز کاری نمی کنم.
مانند پرنده ای در قفسم که پرواز را باور ندارد ، و در باز ِ قفس هم برایش به معنای رهایی نیست.
خجالت می کشم به کسانی که از من چون الاغی سواری می گیرند اعتراض کنم ،
درد می کشم ولی ترس از تغییر در سکون حبسم می کند،
با نگاهی احمقانه نشسته ام و امید به آینده ای دارم که کاری برای ساختنش نمی کنم.
این روز ها هم مثل برق می گذرند و شور و جوانیم می پوسد.
به جای شادابی ، دلی مرده و هراسناک دارم که هیچ چیزش به سنم نمی آید و باطنش هیچ شباهتی به لبخندی که سال هاست بر روی صورتم ماسیده ، ندارد.
ولی باز کاری نمی کنم.
مانند پرنده ای در قفسم که پرواز را باور ندارد ، و در باز ِ قفس هم برایش به معنای رهایی نیست.
۴ نظر:
منم همین حس رو دارم دقیقا !!!!!!یعنی خیلی بد که آدم امید واهی داشته باشه بدون هیچ حرکتی !
سلام شهاب عزیز:
روزی پادشاهی ، حکیمی را گفت ، جمله ای بگو تا در غم شادمانمان کند و در شادی ، غمگین،
حکیم گفت : " این نیز بگذرد. "
ممنون که بهم سر می زنی.
من این حسو ندارم یه حس بد دیگه ای دارم.،
ترس واقعا بدجوری بال ها رو میبنده. توی این چند وقت اخیر خیلی چیزا در این مورد فهمیدم.
ارسال یک نظر