می گویی هنوز مانده تا آسمان
از روی شیشه ها بلغزد و
کنار ما
روی گل های ثابت قالی رها شود.
تلفن زنگ می زند
آسمان مانند گلی در باد پرپر می شود
و اندام تو را می پوشاند.
گوشی را که می گذارم
چشمان تو دیگر مهلتی گذرا نیست
آبی ها
حتی در دور دست هم
آبی اند.
و من
از یادآوری روزی که هنوز
تو را نمی شناختم
و از شباهت دوری
که به آن روزهای من داری
شرمگین می شوم
.
.
"عباس صفاری"
۵ نظر:
چقدر قشنگ بود ممنون
سلام ليلي جان خيلي قشنگ بود كاشكي مال عباس آقا نبود مال خودت بود
انتخاب بجا و زیبایی بود
اين عباسي صفاي خيلي كارش درسته
دمش گرم
دم تو هم
سلام،
وسط یه وبلاگی که همیشه حرف های جدی و فلسفی و فکر مشغول کن میزنه، برخوردن به پست هایی که حال و هوای آدم رو عوض میکنه، مثل پیچوندن یه زنگ از کلاس های دانشگاه و پناه بردن به خنکای درکه، حال آدم رو خوب خوب میکنه.
مرسی.
ارسال یک نظر