۱۳۸۹/۰۶/۱۴

می گویی هنوز مانده تا آسمان

از روی شیشه ها بلغزد و

کنار ما

روی گل های ثابت قالی رها شود.

تلفن زنگ می زند

آسمان مانند گلی در باد پرپر می شود

و اندام تو را می پوشاند.

گوشی را که می گذارم

چشمان تو دیگر مهلتی گذرا نیست

آبی ها

حتی در دور دست هم

آبی اند.

و من

از یادآوری روزی که هنوز

تو را نمی شناختم

و از شباهت دوری

که به آن روزهای من داری

شرمگین می شوم

.

.
"عباس صفاری"

۵ نظر:

مهربون گفت...

چقدر قشنگ بود ممنون

پدرام گفت...

سلام ليلي جان خيلي قشنگ بود كاشكي مال عباس آقا نبود مال خودت بود

حسام گفت...

انتخاب بجا و زیبایی بود

شاه رخ گفت...

اين عباسي صفاي خيلي كارش درسته
دمش گرم
دم تو هم

خوشه چین گفت...

سلام،
وسط یه وبلاگی که همیشه حرف های جدی و فلسفی و فکر مشغول کن میزنه، برخوردن به پست هایی که حال و هوای آدم رو عوض میکنه، مثل پیچوندن یه زنگ از کلاس های دانشگاه و پناه بردن به خنکای درکه، حال آدم رو خوب خوب میکنه.
مرسی.