۱۳۸۹/۱۰/۰۲

غمگین چو پاییزم

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر

شعری غم انگیزم ، از من بگذر

سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم

بگذشته در آتش شب چون روزم

بگذار ای بی خبر بسوزم

چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مَه ! به حال خسته بگذارم

بگذر و با دلی شکسته بگذارم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم

در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی

بی پروا در کنار من نسوزی

همچون شمعی به تیره شبها

می دانی عشق ما ثمر ندارد

غیر از غم حاصلی دگر ندارد

بگذر زین قصۀ غم افزا

تورج نگهبان

پ.ن : حتما نباید دلیلی خاصی داشته باشد که آدم چنین پستی رو تو وبلاگش بذاره ، گاهی هم یه شعر می شنوی و ازش خوشت میاد !

۳ نظر:

سعیده گفت...

اوهوم. گاهی فقط خوشت میاد. موافقم :)

بهار گفت...

بگذر زین قصه ی غم افزا

پاییز گفت...

وجودم پاره ای از شب
دلم تنهاتر از پاييز
بساطم بقچه ای اندوه و کوچه مثل من خالی !
دلم تنگ است ...
دلم اندازه ی صحن قفس تنگ است !
سکوت از کوچه لبريز است
صدايم خيس و بارانيست
نمی دانم چرا در قلب من پاييز طولانيست

http://deltangihayepaeiz.mihanblog.com/